|
کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک آواز خواند ولی کودک نشنید پس کودک با صدای بلند گفت:خدایا با من حرف بزن؛ و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد. کودک فریاد زد:خدایا به من معجزه ای نشان بده؛و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید. کودک ناامیدانه گریست و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم پس خدا نزدیک آمد و او را لمس کرد! ولی کودک بال های پروانه را شکست و درحالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد... |
تاریخ: پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:کودک و خدا,
ارسال توسط عشق خدائی لرستانی
آخرین مطالب